افسانه های باور نکردنی
هارولد کورلند هارولد کورلند

 

                                                                                                                               

 

در حاشیهء:  از ُسکرتا صَحو..

 

          رفیق روزبه عزیز!

 

            هنگامی که این داستان را می خواندم ، بی اختیار به یاد افسانه سرایا ن دورغگویی ما نند شیر شاه یوسفزی وبرخی  یاوه سرایان دیگری که با دروغ های شاخدارشان خلایق را فریب می دهند ولی آب درهاون می کوبند، افتادم و تا توانسم خندیده ورنج  تایپ نمودن این مطلب خنده داررا به جان ودل خریدم. حالا اگر این مطلب هم با پالیسی نشراتی مشعل مغايرت داشته باشد  ونشر آ ن ما نعی گردد برای تحقق امر مقدس وحدت ، ازنشر آن  دریغ فرمایید. در غیر آن  بگذارید تا خواننده گان تار نمای مشعل ، با خوانندن لطایف وظرایفی که در این داستان می یابند ، اندکی  تفریح کنند ونشاط خاطرشان را باز یابند.

                                                       با درود های رفیقا نه : نبی عظیمی

       

 

 

                                              

 

افسانه های باور نکردنی

 

 به گو ش خلیفه رسانیده بودند که در شهر.. ، افسانه سرای ماهری زنده گی می کند که می تواند هر داستانی را مدتهای دراز بگوید وبی وقفه آن را کش بدهد. چُو ( شایع ) افتاده بود که این مرد می تواند ازسر شب تا سحر قصه های محال از خود در بیاورد وباز از کلهء سحر تا پسین داستانهای تازه سر هم ببافد وهیچ وقت هم یک قصه را دوبار تکرار نکند. خلاصه این مرد به اصطلاح امروز مسابقهء نقالی را برده بود.

 

  خلیفه کس فرستاد وداستانسرا را طلب کرد ووقتی به حضور قبلهء عالم بار یافت خلیفه به او گفت : شنیده ام که تو بزرگترین قصه گویان این کشور هستی ، اما من که هنوز چیزی از تو نشنیده ام ؛ به علاوه حتی اسمت هم تا چندروز پیش به گوش من نخورده بود.

 

 نقال جواب داد : من علاقه یی به اسم ورسم ندارم . فقط در قهوه خانه ها بااین شرو ورها ( چتیات ) خاطر دوستانم را خوش می کنم.

 

   خلیفه گفت : بهتر است تعارف را کنار بگذاریم ووارد اصل مطلب بشویم. می گویند تو همه جور قصه بلدی ومی توانی این قصه ها را چندان طول وتفصیل بدهی وچنان راست ودروغ سر هم بکنی که شنونده گان به ستوه بیایند والتماس کنند که قصه را تمام کنی. اینک دستور می دهم برای تو طعامی آماده بکنند وبعد که سیرشدی نقلی برای ما بگو!

 

   خادمان طعام آوردند ونقال رابعد ازآن که سیر شد باز به حضور بردند. خلیفه گفت : از سر شب تا سحر قصه گفتن کار مشکلی نیست ، داستان واقعی هم نقل کردن دشوار نیست وبسیاری از داستانسرا ها از عهدهء این دو کار برمی آیند؛ اما من از تو داستان کوتاهی می خواهم به شرطی که این قصه از سر تا ته دروغ باشد و اگر جزئی از این قصه حقیقت داشته باشد تو شرط را باخته ای ومن تو را غلام خود خواهم کرد. اینک این داستان را بگو!

 

 نقال ابتدا از این شرط جا خورد؛ زیراهرچند حقیقت گویی مشکل است ، ازآن مشکل تر یکریز دروغ پشت سر هم بافتن است و دروغ بزرگی که یک کلمه حرف راست در آن نباشد،اما چاره یی نبود، امر امر حاکم بود. پس شروع کرد  :

 

  ای امیرالمؤمنین ، من برادر بزرگتر پدرم هستم . هشت ساله بودم ،  که پدرم به دنیا آمد. مادر بزرگم ، پدرم را در بغلم گذاشت تا آرامش کنم ونگذارم گریه کند. اما هرچه قربان وصدقه اش رفتم ونوازشش کردم ، آرام نگرفت. عاقبت پدرم به من گفت : مرا ببر بازار تا دلم وابشه . من هم اورا بردم بازار وآنجا با کله گنده ها در بارهء قرآن ونکات دقیق آن بحث کرد. وجار وجنجال راه انداخت. پیش از این که ازبازار در بیایم بهانه گرفت که برایش تخم مرغ تازه بخرم . تخم مرغی خریدم وهمین که آن را در دست گرفت ، تخم مرغ ترک بر داشت وجوجه یی ( چوچه مرغ ) از آن سر بیرون کرد. جوجه خیلی بزرگ بود وما نمی توانستیم آن رابغل کنیم وبه خانه ببریم. پس جوجه را مجبور کردیم پیاده به خانهء ما بیاید. وقتی رسیدیم خا نه ، جوجه به اندازهء یک شتر رشد کرده بود. حالا من مجبور بودم پدرم را دست پدر بزرگم بسپارم. پدر بزرگم هم مثل پدرم ، برادر من بود. .پدرم  هم بود.

 

  خلیفه از این دروغهای شاخدار نقال شروع کرد به قر قر کردن . اما داستانسرا همچنان ادامه داد :

 

   این جوجه اشتهای عجیبی داشت . هرچه می خورد ، انگار کمش بود. کم کم کار به جایی رسید که قحطی ما را تهدید می کردوما برآن شدیم که از گردهء جوجه کار بکشیم. چون جوجه مال پدرم بود ، پدرم مأمور شد که هرروز صبح جوجه را ببرد وهیزم بارش بکند. بزودی حیاط خانهء ما از پشته های هیزم پر شد؛ اما هیزم ها پشت جوجه را زخم کرده بودند و جوجه نا خوش شد. پدر بزرگم خیلی دلش شور افتاد . از مادر مادر بزرگش پرسید که چه باید کرد؟ او هم دستور ضمادی  ( مرهم ) داد که از مغز گردو( چارمغز ) ساختند وگذاشتند پشت جوجه . صبح روزبعد که از خواب بیدار شدیم دیدیم جوجه با دُمش گردو می شکند وخیلی سر دماغ است؛ اما یک درخت گردو ، جای ضماد سبز شده است. در عرض سه روز این درخت عظیم شد وجوجه هر جا می رفت آن را با خودش می برد. الله اکبر ! چه درخت عظیمی ! هنوز یک هفته سپری نشده بود که درخت ، میوه داد ویک عالمه گردو سر شاخه ها سنگینی می کرد. دوازده کارگر اجیر کردیم تا گردو ها را بچینند وکارگر ها ازروز شنبه تا پنجشنبه یک نفس کار کردند. شاخه ها چنان گسترده شده بودند که اگر کارگری می خواست از شاخه یی که در قسمت شرقی بود وتازه آفتاب برگهای آن را رنگین کرده بود به شاخه های غربی برود ، آفتاب غروب کرده بود.

 

   خلیفه سرش را تکان داد واز این دروغها غرولندی کرد ونقال ادامه داد :

   وقتی گردو تمام شد من گردشی اطراف درخت کردم تا ببینم همهء گردوها چیده شده اند یا نه ؟ این گردش یک روز تمام طول کشید.وقتی می خواستم به خانه بر گردم چشمم افتاد به جوجهء پدرم که روی شاخه ها نشسته بود وچرت می زد وسرش را زیر بال کرده بود تا بخوابد . من یک تکه خاک از زمین  کندم وبه سمت او انداختم ، این کلوخ پهن شد وپهن شد ومانند قطعه خاک وسیعی روی درخت گسترده شد وما از خوشحالی درپوست نمی گنجیدیم زیرا چهل جریب خاک مزروعی در هوا روی درخت داشتیم.

 

 ما تمام گوسفند ها وگاو هایمان را آنجا بردیم وبه چرا واداشتیم وفصل کشت که فرا رسید ، زمین تازه را شخم زدیم . من وپدر بزرگم چند دانه کنجد رادر زمین خدا داده کاشتیم؛ اما یک ماه گذشت وتخمها سبز نشد. پدر بزرگم با همسایه ها مشورت کرد وآنها گفتند که بیخود کنجد کاشته ایم وبهتر بود هندوانه ( تربوز ) می کاشتیم، زیرا چنین زمین تازه زیر ورو شده یی برای هندوانه جان می دهد.پس پدر بزرگم ، من وبرادر کوچکم یعنی پدرم را فرستاد تا تخم کنجد ها را از زمین در آوریم.

 

 یکساعت تمام طول کشید تا تخمها را درآوردیم. ما هشت تا تخم افشانده بودیم ، اما وقتی آن ها را از زمین در آوردیم ، متوجه شدیم که یکی از بذر ها گم شده است. دوباره چهل جریب زمین را زیر پا گذاشتیم ودنبال بذر گمشده گشتیم ودیگر نا امید شده بودیم که دیدیم مورچهء کوچکی تخم ما را به خانه می کشاند.

 

 من تخم را گرفتم ، اما مورچه مگر دست بردار بود! من بکش ومورچه بکش. هردو خشمگین بودیم وهردو وحشیانه می جنگیدیم، اما هیچ کدام نمی توانست بذر گمشده رابه دست بیاورد. در گرما گرم کشمکش بذر دو نیمه شد. ناگهان روغن کنجد از همین بذر ، که دو نیمه شده بود ، روان شد ورود خانه یی از روغن در دهکده جاری گردید ومردم دهکده ،  قایق هارا با محصولات و غلات خود پر وپیمان کردند وبه وسیلهء رودخانهء مالامال ازروغن کنجد به شهر بردند.

 

 بازخلیفه قر قر کرد.

 قصه گو دنبال قصه راگرفت :

 

  وقتی پدر وپدر بزرگم ومن داشتیم تخم هندوانه می کاشتیم ، طوفان وحشتناکی در گرفت وما در سراسر این چهل جریب زمین پناهگاهی نداشتیم که از شر باران و باد وبوران ( سرمای شدید باباد وطوفان برف وباران )

به آن پناه ببریم.

 

 پس من وپدر بزرگم جست زدیم توی یک دندان خالی که پدرم دردهان داشت . پدرم نگاهی به اطراف خود انداخت وبرهء چاق وچله یی را در گوشهء مزرعه دید و آن بره را هم دردندان تو خالی خود جا داد . طوفان چهل وهفت شبانه روز ادامه داشت وخدا پدرم را بیامرزد که بره را به غار دندانش کشانده بود وگرنه ما از گرسنه گی هلاک می شدیم . 

 

 عاقبت ما از این غار سرک کشیدیم ودیدیم آفتاب می درخشد. کورمال کورمال از غار دندان پدرم بیرون آمدیم ، اما چه فایده ؟ باران تمام چهل جریب زمین را شسته وروفته واز صحنهء گیتی نا پدید کرده بود و ما پا در هوا میان زمین و آسمان گیر کرده بودیم. خوشبختانه پدرم این بلیه را هم پیش بینی کرده بود وبا خود طنابی آورده بود. یکی یکی طناب را به کمر های مان بستیم واز درخت سرازیر شدیم وپایمان که به زمین رسید خدا را شکر کردیم که از مهلکه جسته ایم.

 

 همین که نقال لب از سخن فرو بست خلیفه گفت :

 

 حوادث عجیبی بر تو گذشته است . فقط یک سوال دارم ؛ آیا این داستان راست بود یا دروغ ؟

 

 داستانسرا پاسخ داد :  امیر المؤمنین به سلامت باشد ! این قصه از اول تا به آخر راست بود.

 

خلیفه جواب داد : پس شرط را باخته ای ، زیرا من به تو فرمان دادم که داستان سراپا دروغی را بگویی!

 

 نقال تبسمی کرد وگفت :

 

 ای خلیفهء بزرگ ! من امر تو را مو به مو اطاعت کردم ، واما این که گفتم این داستان حقیقت داشت ، خواستم دروغ دیگری بگویم تا امیر المؤمنین حتی یک سخن راست از من نشنیده باشد.

 

  خلیفه خندید وگفت حال که این طور است شایعات مربوط به مهارت تو حقیقت دارد وتو بهترین نقال این کشور هستی !

 

 یک مشت دینار طلا به او بخشید واو را خوش وخرم روانه کرد.

 

 

برگرفته شده از کتاب " همراه آفتاب " به ویراستاری

هارولد کورلند

برگردان به فارسی از سیمین دانشور

 

 

 

 

 

 

 

 


August 5th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان